برگی از خاطرات جبهه :
ســلام دوستان و برادران رزمنده در زمستان سرد سال 65 چند روز بعد از عملیات فاو یه روز نشسته بودیم در مقر که از تعمیرگاه زنگ زدند که یکی از بهترین مکانیکهای موفقعیت مهندسی رزمی جهاد خوزستان شدیدا سرما خورده آمبولانس بفرستید و انتقال بدید بیمارستان ، ما در شهر فاو جایی بلد نبودیم و امدادگر ما هم پزشکیار بود و اهل عراق همراه با به نفر دیکه بنام عادل محمد ایشان هم عراقی بود ، مریض را گذاشتیم داخل امبولانس حرکت کردیم .
=================================================
=================================================
برگی از خاطرات جبهه :
ســلام دوستان و برادران رزمنده در زمستان سرد سال 65 چند روز بعد از عملیات فاو یه روز نشسته بودیم در مقر که از تعمیرگاه زنگ زدند که یکی از بهترین مکانیکهای موفقعیت مهندسی رزمی جهاد خوزستان شدیدا سرما خورده آمبولانس بفرستید و انتقال بدید بیمارستان ، ما در شهر فاو جایی بلد نبودیم و امدادگر ما هم پزشکیار بود و اهل عراق همراه با به نفر دیکه بنام عادل محمد ایشان هم عراقی بود ، مریض را گذاشتیم داخل امبولانس حرکت کردیم . از ابن خیابان وارد این کوچه هوا مه آلود بود به سختی جلو را میدیدم تا اینکه گفتند اینجا وایسا پیاده شدند و رفتند ، از ماشین پیاده شدیم دیدم جلو پادگان یکی از لشکرهای عراقیه که فرار کرده بودند با تعجب هر چه نگاه کردم همراهان را ندیدم رفتم جلو یه بسیجی سرپست بود پرسیدم دو نفر ندیدید ، درهمین حین دیدم یه نفر با لباس سپاه اومد به نگهبان گفت مواظب باش دو نفر عراقی تو پادگان دستگیر کردیم ، من نشونی اونا را دادم و گفتم یکی خیلی چاقه و دیگری لاغر ، گفتم اونا عراقیند اما نیروهای جهاد خوزستانند ، رفت بعد از چند لحظه اومدند و کلی اسناد همراه داشتند گفتند خواستیم ببینیم چه بگانی اینجا بوده که طرحی داشتند ، در راه داشتیم میرفتیم بیمارستان که یه دفعه یه بسیجی جلو ما را گرفت و گفت که یه مجروح برسان اورژانش ، من گفتم اگه عراقیه نمیبرم گفت نه ایرانیه پیاده شدیم پرسیدیم وسط شهر چطور تیر خورده ، گفت چند نفر از بچههای تهران دست خالی و بی هدف در شهر و سنگرهای عراقی میگشتند که بر خورد کرده بودند به دو نفر گشتی عراقی ، عراقیها در حال فرار یه نفر محروح کرده بودند در ساختمانی مخروبه سنگر گرفته بودند و چند نفر بسیحی آنها را محاصره کرده بودند و تسلیم نمیشدند من هر نفر همراهان خود را فرستادم پشت دیوار به زبان عربی بهاشون صحبت کردند و به ایشان فحش دادند که شما خاین هستید با ایرانیها همکاری میکنید یکی را تو درگیری کشتند و دیگری دستها را بالا برد که میخام تسلیم شوم ولی نارنحکی را آماده کرده بود و دویده یکی از بسیجیان را بغل گرفت و هر دو با هم تیکه تیکه شدند ، بسیحی شهید شد و این خاطره در ذهنم حک شده ... بنده شرمنده خدا ، محمدحسین حسنی از شهر ترکالکی ...
راوی : محمدحسین حسنی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سنگر
=================================================
دوستان همرزمان و همسنگران سلام
در چنین روزهای (عملیات کربلای4 در سوم دی ماه 65 ) بود که به ستاد پشتبانی جنگ جهاد خوزستان ماموریت دادند که در چهار کیلومتری خرمشهر خاکریز جاده ارتباطی خرمشهر به اهواز ارتفاعش کوتاست و بخشی از جاده در دید دشمن است صبح زود بفرماندهی شهید اشکبوس نادری که از دلیرمردان ایذه بود اعزام شدیم فرمانده دستور داد به رانندگان بلدوزر و لودر که قبل شروع بکار اول صبحانه بخورید نا بتوانیم کار را تمام کنیم و ما رادیو عراق بخش فارسی را گوش میدادیم که یه باره رادیو عراق آغاز سال میلادی را اعلام کرد و یگان توپخانه عراق از خوشحالی بی هدف شروع گلوله باران کرد ، گلوله توپ خورد وسط آسفالت جاده خرمشهر و یکی از رانندگان لودر بنام جمشید شامنصوری گه بچه خرمشهر بود و یک هفته بود که عقد کرده بود و قرار بود تعطیلات نوروز ازدواج کند سرش از بدن جدا شد و چند قدم بی سر دوید و افتاد وبه شهادت رسید ...
روحش شاد و شادی روحش صلوات ...
✍ راوی : بنده شرمسار خدا محمدحسین حسنی ترکالکی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سنگر