شهدای تک گسترده عراق در تاریخ 1367/4/4 جزیره مجنون جنوبی ...

کاربر مهمان، خوش آمديد ! ( ورود - عضويت ) سلام به سایت شهدای شهرستان گتوند ترکالکی و حومه امتداد خوش آمدید !

سه شنبه 18 اردیبهشت 1403


منوی اصلی
منوی اصلی
صفحه اول
آرشيوی مطالب
ایمیل مدیریت
ارتباط با ما


موضوعات
وصیتنامه و زندگینامه شهدا
شهدای ترکالکی [0]
شهدای گتوند [0]
یادمان ها و مناطق عملیاتی [1]
عکس شهدا [0]
عکس رزمندگان [0]
عکس فوتبالیستها [15]
عملیات ها [13]
عکس های قدیمی [2]
فرماندهان شهید [0]
نامه شهدا [0]
تاسوعا و عاشورا و تعزیه [1]
خلبان رنجبر [0]
فوتبال ترکالکی [16]
ابتکارات و دانستنی های جنگ [0]
کلیپ و نماهنگ [0]
رزمایش [0]
یادواره [0]
مناسبت ها [1]
تقویم روزشمار دفاع مقدس [0]
مطالب خواندنی [0]
برگی از خاطرات [1]
یادگاران جنگ [0]
روایتگری [0]
مستند قصه های جنگ [0]

نظرسنجی
نظر شما راجع به سایت شهدای ترکالکی امتداد چیست ؟


لینکدونی

پربازدیدترین مطالب

نویسندگان

[Menu_Title]
[Menu_Code]
شهدای تک گسترده عراق در تاریخ 1367/4/4 جزیره مجنون جنوبی ...
نـویـسـنـده : محمدرضا قاسمی

 

   

1 -  شـهـیـد جـاویـدالـاثـر جـمـشـیـد تـرکـالـکـی
2 -  شـهـیـد حـمـیـد مـحـمـدزاده
3 -  شـهـیـد صـادق جـعـفـری
شـادی روح شـهـدا صـلـوات
در تاریخ1367/4/4ارتش عراق پس از به کارگیری وسیع سلاح شیمیایی ، با سپاه های سوم ، ششم و گارد به جزایر مجنون و منطقه جفیر و شمال کوشک و طلائیه هجوم آورد و مناطق آزاد شده در عملیات خیبر و بدر را اشغال کرد .
پس از سقوط هواپیمای ایرباس مسافربری ایران در خلیج فارس در روز یكشنبه 12 تیرماه 1367 با 275 مسافر و 16 خدمه که مورد حمله ناو آمریکایی وینسنس قرار گرفته بود و در شرایطی که همه جهان یک صدا ایران را برای قبول آتش بس تحت فشار گذاشته بودند و ارتش عراق بدون توجه به انسانیت و قوانین بین المللی به طور گسترده بر علیه جبهه های ایران تسلیحات شیمیایی به کار می برد ، آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان نماینده امام و جانشین موقت ایشان در فرماندهی کل قوا در تاریخ 27/4/1367 اعلام کردند که ایران رسماً قطعنامه 598 را پذیرفته است . طبق این قطعنامه دو طرف باید سریعاً و با نظارت نیروهای سازمان ملل به مرزهای بین المللی رسمی بازگشته و آتش بس را بپذیرند و کمیته ایی از سوی سازمان ملل جهت تشخیص متجاوز تشکیل خواهد شد . دو روز بعد امام (ره) در یک سخنرانی پذیرش قطعنامه را همچون نوشیدن جام زهری دانستند .


لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت ؟؟؟

=================================================

در تاریخ 1367/4/4 ارتش عراق پس از به کارگیری وسیع سلاح شیمیایی ، با سپاه های سوم ، ششم و گارد به جزایر مجنون و منطقه جفیر و شمال کوشک و طلائیه هجوم آورد و مناطق آزاد شده در عملیات خیبر و بدر را اشغال کرد .
پس از سقوط هواپیمای ایرباس مسافربری ایران در خلیج فارس در روز یكشنبه 12 تیرماه 1367 با 275 مسافر و 16 خدمه که مورد حمله ناو آمریکایی وینسنس قرار گرفته بود و در شرایطی که همه جهان یک صدا ایران را برای قبول آتش بس تحت فشار گذاشته بودند و ارتش عراق بدون توجه به انسانیت و قوانین بین المللی به طور گسترده بر علیه جبهه های ایران تسلیحات شیمیایی به کار می برد ، آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان نماینده امام و جانشین موقت ایشان در فرماندهی کل قوا در تاریخ 27/4/1367 اعلام کردند که ایران رسماً قطعنامه 598 را پذیرفته است . طبق این قطعنامه دو طرف باید سریعاً و با نظارت نیروهای سازمان ملل به مرزهای بین المللی رسمی بازگشته و آتش بس را بپذیرند و کمیته ایی از سوی سازمان ملل جهت تشخیص متجاوز تشکیل خواهد شد . دو روز بعد امام (ره) در یک سخنرانی پذیرش قطعنامه را همچون نوشیدن جام زهری دانستند .
عراق به تصور اینکه دلیل پذیرش قطعنامه ضعف نظامی ایران است از روز 31 تیرماه ، دست به حمله عمومی در کلیه جبهه ها زد تا بعداً در مذاکرات صلح دست بالا را داشته باشد .
در جنوب ، با یک پیشروی سریع ، ضمن تصرف شلمچه ، طلائیه و پادگان حمید ، خرمشهر را یک بار دیگر محاصره کرد و از سمت موسیان هم با در هم شکستن مواضع خودی شهرهای موسیان و دهلران را اشغال و تا دشت عباس پیشروی نمود . در جبهه غرب ، شهرهای مهران ، سومار ، قصر شیرین و سرپل ذهاب سقوط کرده و صالح آباد و گیلان غرب محاصره شدند . ضمن اینکه نیروهای ضد انقلاب با عبور از مواضع دو طرف ، کرند و اسلام آباد را اشغال و آماده پیشروی به سمت کرمانشاه گشتند . در جبهه شمال غرب هم به سمت سردشت ، مریوان و بانه پیشروی کردند اما همانطور که فرماندهان سپاه پیشبینی کرده بودند بدون استقرار در مناطق متصرف شده به پشت مرز بازگشتند . سپاه ، ارتش و بسیج بلافاصله با کلیه امکانات وارد عمل شده و حتی بسیاری از کسانی که تا قبل از آن به جبهه نرفته بودند خود را به مناطق جنگی رساندند . عراقی ها به سرعت عقب رانده شده و نیروهای ضد انقلاب در عملیات معروف مرصاد قلع و قعم گشتند . ارتش عراق با تلفات سنگینی در حال عقب نشینی بود و بویژه در جبهه کرمانشاه دیگر هیچ مانعی برای ورود نیروهای ایرانی به داخل خاک عراق و پیشروی به سمت بغداد باقی نمانده بود . در این شرایط دولت عراق در 15 مردادماه اعلام کرد که قطعنامه را پذیرفته است . نیروهای ایرانی از مرز عبور نکردند و در تاریخ 29 مرداد با حضور نیروهای سازمان ملل رسماً آتش بس برقرار گردید .
پس از آتش بس ، برخی مناطق مرزی نظیر طلائیه ، چزابه ، سومار و نفت شهر همچنان در اختیار عراق بود و آنها را تخلیه نمی کرد . اما با آغاز جنگ کویت ، این مناطق تحویل ایران گردید و مذاکرات صلح به سرانجام رسید .
مرصاد پایان افتخارآفرین هشت سال دفاع مقدس و سقوط جاویدان منافقین .

==================================================

این روزها که در آن هستیم سالگرد حمله تک سراسری عراق بعد از پذیزش قطعنامه 598 از سوی ایران است.  سال 67 این روزها پس از این که امام راحل (ره) جام زهر پذیزش قطعنامه را نوشید و ایران به صورت رسمی اعلام کرد که قطعنامه را می پذیرد همان گونه که پیش از ان گمان می رفت صدام این امر را ناشی از ضعف جمهوری اسلامی تعبیر کرد و دوباره فیلش یاد هندستان کرد و سرمست از پیروزی های به دست آمده در باز پس گیری فاو ، جزیره مجنون و فاو در تک های گسترده شیمیایی و حملات بسیار گسترده سعی کرد تا با استفاده از فرصت خوزستان را به اشغال درآورد و تعداد زیادی از نیروهای نظامی ایران را به اسارت درآورد تا بتواند پای میز مذاکره امتیازات زیادی از ایران بگیرد و به آمال و آرزوی شومش در انضمام خوزستان عزیز به خاک عراق موفق شود.
عواملی چند در پدید آمدن این شرایط دخیل بود. طولانی شدن جنگ سبب کاهش انگیزه در نیروهای تکور ایران شده بود. پشتیبانی جنگ به شدت مشکل شده بود و تدارکات جنگ به دلیل جنگ نفت کش ها و حملات مکرر به سکوهای نفتی ایران و از آن بدتر وضع اسفبار قیمت نفت تا حدی که به بشکه ای 5 دلار رسیده بود و همان درآمد ناچیز نیز باید صرف مردم می شد تا از قحطی و آسیب های شدید ناشی از آن در امان بمانیم. بودجه نظامی ناچیز ایران نیز کارساز نبود چرا که فروشندگان حاضر به فروش تسلیحات به ایران نبودند و دلالان و سرنخ های ایران توسط سازمان های امنیتی اروپا و امریکا کور شده بود.
از دیگر سو مسئله مهم دیگر کاهش نیروهای بسیجی حاضر در عرصه بود. استراتژی دفاعی ایران در طول جنگ استفاده از اهرم نیروی انسانی با انگیزه به صورت زیاد و گسترده بود تا بتواند برتری تسلیحاتی عراق را پوشش دهد، اما در این مقطع نیروی بسیجی به علت رکود شدید حاکم بر جبهه ها خیلی کم اعزام می شد و این امر به علاوه بسته شدن راهکارهای عملیات در جنوب و کشیده شدن جنگ به غرب و پس از آن عملیات والفجر10 و استفاده شدید عراق از سلاح شیمیایی که منجر به قفل شدن جبهه غرب شد، تمام جبهه را  در رکود بی سابقه قرار داد و توان هرگونه مانوری را از فرماندهان ایرانی سلب می کرد. عراقی ها اما به شدت تقویت شده بودند و از سوی دیگر امریکا خود به طور مستقیم وارد جنگ شده بود. همه اینها دست به دست هم داد تا عراق سلسله عملیات های موج دوم استراتژی دفاع متحرک را شروع کند و با استفاده از امواج گسترده نیروی پیاده و زرهی با پشتیبانی گسترده هوایی و استفاده از سلاح های شیمیایی به طور بی سابقه و بسیار وسیع تک هایی را برای بازپس گیری مناطق آزاد شده ایران شروع کند. فروردین ماه سال 67 فاو اولین مرحله بود. در این عملیات هلی کوپترهای امریکایی به طور مستقیم از خاک کویت به نیروهای ایران مستقر در فاو حمله کردند و عراقی ها از شمال و غرب دست به محاصره فاو زدند. استفاده گسترده از شیمیایی نیروهای ایرانی را کاملا زمینگیر کرده بود و عراقی ها آسوده در تانک های کولردار T-72 نشسته بودند و پیش می آمدند. نهایتا با توجه به تعداد کم نیروهای خودی دستور عقب نشینی صادر و نیروها عقب آمدند ولی در عین حال متاسفانه تعدادی از نیروها جا ماندند و به اسارت درآمدند و برخی دیگر که برای عقب نشینی پوشش می دادند آن قدر ایستادند تا شهید شدند و بعدها استخوان هایشان از اروند گرفته شد. با انهدام پل فاو توسط قرارگاه تخریب صابرین جلوی عبور عراق از رودخانه گرفته شد ولی فاو برای همیشه تخلیه شد.
با استفاده از همین شیوه فکه و جزیره مجنون و شلمچه نیز مورد حمله قرار گرفت. البته با عملیات بیت المقدس 7 که در منطقه شلمچه اجرا شد جلوی پیشروی عراقی ها به سمت خرمشهر و تصرف شلمچه گرفته شد. این عملیات که آخرین عملیات قبل از پذیرش قطعنامه بود یکی از مظلومانه ترین نبردها در تاریخ جنگ بود. به نحوی که بسیاری از نیروها صرفا به خاطر گرمای تیرماه شلمچه و تشنگی به شهادت رسیدند. هر چند در همین عملیات بچه بسیجی های کم سن و سال پیاده دنبال تانک ها می کردند و شکارشان می کردند.
با حضور امریکا به صورت مستقیم در جنگ و ساقط کردن هواپیمای مسافربری پیام های روشنی به ایران داده شد. از دیگر سو حمله عراق به حلبچه نیز روی دیگر این سکه بود. همه اینها عزم جدی دشمن برای پایان دادن به جنگ به هر ترتیب نشان می داد. حتی برخی احتمالات از حمله هسته ای یا شیمیایی به شهرهای بزرگ خبر می داد. به همین دلایل و بری دلایل دیگر برخی از مسئولین تصمیم به اتمام جنگ گرفتند و نزد امام رفتند. امام ابتدا حاضر به پذیرش نبود ولی نظر مسئولین مخصوصا هاشمی به عنوان فرمانده جنگ بر پذیرش قطعنامه بود. بالاخره امام با شجاعت و فداکاری از همه حرف هایش گذشت و برای مصالح کشور و اسلام تصمیم به نوشیدن جام زهر کرد. پیام امام به مناسبت پذیرش قطعنامه یکی از تاثیرگذارترین پیام های امام بود. در این پیام تا حدی قضیه روشن شد. مظلومیت از کلمات امام فرو می ریخت.
بعد از پیام امام شور عجیبی بین مردم و مخصوصا نیروهای بسیجی جریان گرفت. بسیاری به شدت خود را سرزنش می کردند که چرا به جبهه نرفتند تا امام مجبور شد قطعنامه را بپذیرد. مثلا یکی از بچه ها می گفت: این همه شعار دادیم ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند آن وقت آخر امام را تنها گذاشتیم.
صدام پس از پذیرش قطعنامه مغرور از تجهیزات قوی و گسترده اش با شدت حمله ای مانند تک ابتدایی جنگ -اما بسیار گسترده تر به حدی که اگر در ابتدای جنگ با 3 لشگر به خوزستان حمله کرد در این حمله 13 لشگر را مورد استفاده قرار داد.- را شروع کرد و خرمشهر را مورد تهدید قرار داد با مقاومت شدید رزمندگان نتوانست وارد شهر شود ولی خرمشهر را دور زد و در مسیر جاده اهواز خرمشهر به سمت اهواز به راه افتاد. با پیام امام به سپاه مبنی بر این که اینجا جنگ سرنوشت است و باید متر به متر بجنگید، سپاه با استفاده از نیروهای بسیجی گسترده که وارد جبهه ها شده بود نبرد و دفاع سراسری جاده اهواز خرمشهر را به صورت نامنظم و چریکی شروع کرد. نیروها آرپی جی به دوش پیاده لابلای تانک های عراقی می دویدند و تانک شکار می کردند. جنگ به حدی نزدیک و تن به تن شده بود که تانک های توانایی مانور را از دست داده بودند. با تلفات سنگین وارد شده عراق تصمیم به عقب نشینی گرفت ولی دوباره تجدید قوا کرده و حمله می کرد. مجموعا سه بار عراق تا مرز عقب زده شد و بالاخره صدام رضایت داد که برگردد و دست از پا دراز تر برگشت.
این عملیات با استفاده از نیروی انسانی شهادت طلب نیروهای خودی توانستند با ابتدایی ترین تجهیزات جلوی تک دشمن که هدف شومی را در سر می پروراند فائق آیند.
نیروها تازه از درگیری جنوب فارغ شده بودند که خبرهای بدی از غرب به گوش رسید. آری منافقین حمله کرده بودند.

==============================================

جـمـعـه 3 تـیـر 1367  جـزیـره مـجـنـون  ، جـاده ی خـنـدق :

بعدازظهر بود. هوای شرجی جزیره مثل سرب بر سینه ها سنگینی می کرد. نوبت تعویض شیفتم بود. از اتاقک دکل دیده بانی پایین آمدم و جایم را با دوستم عوض کردم.
بالای دکل، رفتارهای دشمن تا عمق مواضع شان در خط اول و دوم را در فرم های مخصوص ثبت کرده بودم .
عبور و مرور دشمن در آن سوی منطقه ی الکساره، البیضه، الصخره، الهدامه و الکرام، تحرکات و نقل و انتقالات آنان در اتوبان العماره –  بصر پشت کانال احداثی صویب و جاده های خاکی منتهی به جزایر مجنون، حکایت از یک پاتک سنگین داشت .  تجمع دشمن در جنوب جزایر، قسمت غرب هور زیاد بود .  لودر عراقی ها در پشت خاکریز اول روبه روی جزیره جنوبی خاک برداری می کرد .  شکاف هایی در این خاکریزها در فواصل چهارصد، پانصدمتری هم در لجمن دیده می شد .  دشمن کنار سیل بند اول خود خاکریز زده بود .  عراقی ها از شکاف هایی که ایجاد کرده بودند ، قایق های خود را درون آب ها و نی ها می آوردند.
هر روز گزارش دیده بانی را برای ارسال به اطلاعات قرارگاه سپاه ششم ، تحویل فرمانده ی اطلاعات می دادیم . از چند روز قبل شایع شده بود دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پـاتـک بزند .
بعد از عملیات خـیـبـر  و  بـدر  عراقی ها برای جلوگیری از حملات احتمالی نیروهای ایرانی ، ضمن پمپاژ آب رودخانه ی دجله به منطقه ی هورالعظیم ، روبه روی خطوط مقدم شان در جزایر مجنون ، سیم های خاردار حلقوی ، تونلی ،  تک رشته ای ،  عنکبوتی ،  موانع خورشیدی ،  نصب تله های انفجاری و بشکه های فوگاز ،  مین های منور و ضد نفر ایجاد کرده بودند.
سردار سرلشکر شهید علی هاشمی وفرماندهان سپاه ششم در ماههای آخرین جنگ (۱۳۶۷) باعلم به اینكه دشمن درتدارك حمله‌ای وسیع برای بازپس گیری جزایرمجنون می‌باشد تمام تلاش ومساعی خود را بابسیج امكانات موجود برای حفظ جزایر انجام دادند. در این رهگذر شهید نریمی نیز همچون فرمانده شجاع خودبی وقفه وشبانه روز درپی تلاش برای جلوگیری ازتك دشمن وحفظ جزایر بود. سرانجام در تاریخ ۴/۴/۱۳۶۷ حمله سنگین دشمن به جزایر آغاز شد. علیرغم دفاع جانانه رزمندگان اسلام، دشمن تا بن دندان مسلح به دلیل برتری تجهیزات و یورش توپخانه‌ای سنگین موفق به شكست خطوط خودی و پیشروی در جزایر شد. شهیدعلی هاشمی و فرماندهان سپاه ششم كه در قرارگاه عملیاتی خاتم الانبیاء ۴ حضور داشتند علیرغم خروج نیروهای تحت فرمانش ازجزایر ودستور فرماندهان عالی رتبه جنگ مبنی بر بازگشت به عقب از ترك قرارگاه خودداری نمود وسعی داشت با نیروهای تحت فرمان خودمحلی رابرای صف آرائی و مقاومت در برابر هجوم و پیشروی دشمن درخاك خودی آماده نماید. در همین زمان دشمن اقدام به هلی برد و پیاده نمودن نیرو در محوطه قرارگاه خاتم الانبیاء ۴ نمود.
سردار شهید علی هاشمی به اندك یاران خود كه سلاحی برای برای دفاع نداشتند دستورداد تل محل قرارگاه را ترك نموده و از طریق آبهای هورخودرااز چنگ دشمن و تسلیم شدن برهانند. شهید علی هاشمی و شهید مهدی نریمی بهمراه شخصی بنام هوشنگ جووند از طریق پشت قرارگاه مسافتی را از محل دور شدند سپس آن سه از هم جداشدند و هوشنگ جووند پس از اندكی اسیر شد و پس از آن دیگر هیچكس از سرنوشت آن عزیزان اطلاعی نداشت و جستجوی آثاری از آنها در محل مفقودیت و حتی پس از سقوط صدام در عراق به نتیجه نرسید. سرانجام پس از سالها گرد غربت و تنهائی، بقایای اجساد مطهر آن شهیدان عزیز در تفحص محل شهادتشان یافت شد و به میهن اسلامی بازگشتند.
یادمان شهدای هور در نقطه صفر مرزی در انتهای جاده شهید همت در مقابل جزیره مجنون شمالی قرار دارد.


=====================================

عملیات پدافندی جزایر مجنون :

1367/4/4
جزایر مجنون در داخل هورالعظیم از نقاط مهم و استراتژیک جنگ بود که در عملیات خیبر در اسفند سال 1362 توسط رزمندگان اسلام فتح شد و مبنایی بود برای نفوذ به خاک عراق که در عملیات بدر در سال 1363 مورد استفاده قرار گرفت ولی به نتیجه نرسید ...
موقعیت خاص جغرافیائی جزایر مجنون اجازه یک پدافند طولانی و مطمئن را نمی داد و وجود مناطق وسیع آب گرفتگی هور ضمن تسهیل انجام عملیات های چریکی ،محدودیت پدافندی به وجود می آورد ، لذا دشمن با توجه به حساسیت منطقه و آگاهی از موارد بالا دقیقاً بعد از 30 روز که از موفقیت حمله اش از شلمچه می گذشت ، با حفظ دور حملات خود نبرد دیگری را در این منطقه آغاز نمود ...
سپاه ششم و سوم ،‌ گارد ریاست جمهوری و لشکر 25 عراق با هدف باز پس گیری جزایر مجنون و ایجاد زمینه برای ادامه حملات خود اقدام به انجام عملیات آفندی نمودند ...

نتیجه :
- در این عملیات نیز دشمن با استفاده از حفظ دورتک و افزایش روحیه آفندی موجب تزلزل در خطوط رخنه پذیر خودی شد و جزایر مجنون را پس گرفت ... مجموع مناطق پس گرفته شده توسط دشمن شامل مناطقی است که در عملیات خیبر توسط نیروهای خودی تصرف گردید ...
- تعدادی از نفرات دشمن کشته و زخمی شدند ...

=====================================

عملیات پدافندی طلائیه - کوشک :

1367/4/4
با تداوم عملیات های عراق و بازپس گیری مناطق در تصرف ایران ، وضعیت عمومی مناطق عملیاتی جنوب در نیمه اول سال 1367 چندان مناسب نبود و دشمن با استفاده از توان فوق العاده به دست آمده در افزایش نیرو و ادوات جنگی و بهره گیری از بحران موجود در منطقه ، نه تنها از موضع دفاعی بیرون آمده و اقدام به بازپس گیری خاک خود می نمود ، بلکه با استفاده از برهم زدن سازمان رزم رزمندگان ایرانی ، ‌قصد تعرض و ادامه عملیات به داخل خاک ایران را داشت ... هجوم عراق در محور طلائیه به کوشک در چهارم تیرماه 1367 آغاز گردید و 5 روز به طول انجامید یگانهای حمله کننده عراقی همان یگانهایی بودند که در همین روز جزایر مجنون را بازپس گرفته و مواضع لشکر 92 زرهی از نیروی زمینی ارتش را مورد هجوم قرار دادند ... به نظر می رسید که عراق چهار هدف عمده را در عملیات خود از اول تیرماه دنبال می کرد :
1- پیش روی به داخل خاک ایران
2- گرفتن اسیر برای مذاکرات صلح
3- رسیدن به اهداف خود در روزهای اول جنگ
4- وادار کردن ایران به پذیرش قطعنامه 598

سرلشگر شهید محمدعلی شفیعی از افسران نیروی زمینی ارتش در این محور و این تاریخ به شهادت رسید ...

نتیجه :
- دشمن در روزهای اولیه از مواضع نیروهای ایرانی عبور کرده و حتی تا جاده اهواز – خرمشهر پیش روی نموده و بر اثر فشار نیروهای خودی به مواضع خود در نوار مرزی عقب نشینی کرد ...
در این نبرد نابرابر خسارت قابل توجهی به تجهیزات و ادوات جنگی عراق وارد آمد ...

================================================

عملیات های تیر ماه

3/تیر/66   عملیات نصر 5 ، جنوب غربی سردشت در منطقه مرزی شمال عراق
4/تیر/64  عملیات قدس 2 ، منطقه هورالهویزه عراق
4/تیر/67  حمله گسترده ی ارتش عراق درجبهه جنوب وبازپس گیری جزایر مجنون و منطقه ی شمالی كوشك
5/تیر/64  عملیات(ایذائی ) ظفر 2 ،منطقه ی پنجوین عراق
7/تیر/64  عملیات(ایذائی) ظفر3 -شمال غرب كشور
7/تیر/66  عملیات فتح 7 ، منطقه حلبچه ، شانه دری ، اربت درشمال عراق
8/تیر/66  بمباران شیمیائی سردشت - روزملی مبارزه با سلاحهای شیمیائی ومیكروبی
10/تیر/64  عملیات(ایذائی) ظفر 4 منطقه فكه
10/تیر/65  عملیات كربلای 1 - مهران
11/تیر/60  عملیات پارتیزانی روح ا... وآزادسازی منطقه مرزی نوسود
12/تیر/67   سرنگونی هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریكائی در خلیج فارس وشهادت 298سرنشین غیر نظامی آن
14/تیر/61  ربوده شدن حاج احمدمتوسلیان وهمراهانش توسط عناصروابسته به رژیم صهیونستی درلبنان
18/تیر/59  كشف شبكه كودتای آمریكائی -نقاب - درپایگاه شهیدنوژه همدان
19/تیر/64  عملیات قدس 3، جنوب دهلران
23/تیر/64  آغازمرحله ی یكم عملیات قادردر جبهه ی شمال غرب-محور سیدكان
23/تیر/61  عملیات رمضان شرق بصره
24/تیر/66    حمله ی هوائی جنگنده های عراقی به سكوی نفتی ومیدان نفتی رشادت
25/تیر/61   آغازمرحله ی دوم عملیات رمضان درمنطقه ی شرق كانال پرورش ماهی
26/تیر/66  قطع رابطه ی سیاسی فرانسه باایران در پی سالها حمایت مالی ونظامی ازرژیم متجاوزعراق
27/تیر/67   پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد از سوی جمهوری اسلامی ایران
28/تیر/66  عملیات فتح 8 - شهراتروش درشمال استان موصل عراق
29/تیر/62  عملیات والفجر 2 درمنطقه ی حاج عمران
29/تیر/  تصویب قطعنامه 598 درشورای امنیت ملل متحد66
30/تیر/61  آغازمرحله ی سوم عملیات رمضان

============================================



لحظات نفس‌گیر چهارم تیرماه ۶۷ چگونه گذشت ؟؟؟

روایت علی اصغر گرجی زاده از قرارگاه خاتم۴ ؛

امروز ۴ تیرماه ، سی و یکمین سالگرد شهادت سردار حاج علی هاشمی ، فرمانده سپاه ششم امام صادق (ع) و فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت در جزیره مجنون است ...


۴ روز از تیرماه سال ۱۳۶۷ گذشته بود که عراق به دنبال اشغال فاو، حمله به شلمچه و یورش سراسری به مرزهای کشورمان، تصمیم گرفت جزیره مجنون را نیز از آن خود کند. حاج علی هاشمی که قرارگاه فرماندهی اش را در جزیره مجنون شمالی قرارداده بود و یگان های مختلف را برای دفاع از مجنون هدایت می کرد با حملات گسترده شیمیایی روبرو شد و دید که نیروهای رزمنده در خطوط مختلف، یا در حال شهادتند و یا با مجروحیت شدید، آخرین دقایق عمرشان را به سختی می گذرانند.


هاشمی به رغم دستور فرماندهی کل سپاه، محسن رضایی و فرمانده قرارگاه کربلا، احمد غلامپور، تا آخرین دقایق ممکن مقاومت کرد تا همه نیروها را به خارج از جزیره هدایت کند و خودش آخرین نفر باشد. هلی کوپترهای عراقی به همراه تکاوران بعثی هم آمده بودند تا علی را زنده با خود ببرند. اینکه یک عرب تا این حد به اعتقادات و وطنش پایبند بود، برای شخص صدام خیلی گران تمام شده بود.


روایت علی اصغر گرجی زاده که آن روزها رییس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود و در همین اتفاق به اسارت بعثی ها در آمد، در کتابی به نام «زندان الرشید» منعکس شده که در تدوین این مطلب از آن بهره برده ایم. این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.


علی اصغر گرجی زاده ۲۳ ساله بود که در سال ۶۵ به ریاست ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) منصوب شد. دست راست علی هاشمی بود و در دو سالی که بطور مستقیم و بی واسطه با علی کار می کرد، خاطرات زیادی از او به خاطر داشت.


جمعه سوم تیرماه ۶۷، غروب غمگینی داشت. علی اصغر تصمیم گرفت تا به خانواده اش در اهواز سری بزند. صبح زود شنبه وقتی می خواست از اهواز به سمت هور حرکت کند، همسرش کاغذی را برای خرید از بازار به دستش داد؛ «دو کیلو برنج، چهار کیلو گوشت، یک کیلو شکر، دو کیلو سیب زمینی.» قرار بود هنگام برگشت از قرارگاه به اهواز سر راه آنها را بخرد و به خانه ببرد. بعد از نماز صبح، همسرش گفته بود: «وقتی برمی گردی خانه اینها را که در کاغذ نوشتم بگیر.» او هم با شوخی گفته بود: «روی چشم، امر دیگری باشد!» همسرش جواب داده بود: «مطمئنم اینها دست ما را نمی گیرند. یا کاغذ را گم میک نی یا یادت می رود آنها را بگیری و بیاوری. این خط، این نشان! می شناسمت. عمری است با تو زندگی می کنم. یک حسی به من می گوید این دفعه هم خبری نیست و باید خودم با بچه ها راهی بازار بشوم.»

نشان به این نشان که علی اصغر در بعد از ظهر آن «شنبه پرماجرا» در میان هور گرفتار شد و تا دو سال بعد به خانه برنگشت! او تا دو سال بعد، دیگر زهرا و محمدصادق کوچولو را هم ندید. با همه تلاشی که برای فرار از هور کرد، تعبیر کابوس اسارت، ۲ سال و ۲ ماه و ۲۰ روز برایش طول کشید.


گرجی زاده در بیان حال و هوای چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در قرارگاه سپاه ششم (خاتم ۴) می گوید: «هوای جزیره گرم و شرجی بود. عرق از سر و رویم می ریخت. آرام از پله های قرارگاه پایین رفتم. پس از سلام و احوال پرسی با بچه ها، وارد سنگر علی هاشمی شدم. دیدم عده ای از بچه های عملیات، مخابرات و اطلاعات کنارش نشسته اند. با دیدن من خداحافظی کردند و رفتند. وقتی با علی تنها ماندم، احساس کردم خسته است. چشم هایش از بی خوابی گود افتاده بود. درباره وضعیت جزیره، موقعیت نیروهای عراقی، و تصمیماتش سؤال کردم. در حالی که پتویی را پشت کمرش قرار می داد گفت: «گرجی، از بیرون که وارد جزیره شدی بوی شیمیایی را حس نکردی؟» گفتم: «چرا، اتفاقاً خیلی حس کردم.» لحظه ای چشمانش را بست و گفت: «عراق امروز، اول صبح، یک آتش تهیه سنگین روی سرمان ریخت. بعد هم جزیره را از زمین و هوا شیمیایی زد. بچه های همه یگان ها در جزیره شیمیایی شده اند. آن قدر مجروح شیمیایی داریم که امکان تخلیه آنها نیست. یگان های توپخانه ۶۴، الحدید و تیپ سوم شعبان که وظیفه اجرای آتش را داشتند، در همان ساعت اول حمله، شیمیایی شدند. بیشتر توپچی ها به شهادت رسیدند یا مجروح شدند. آن هایی که سالم مانده بودند قبضه های توپ را رها کردند. البته حق هم داشتند. چون اگر می ماندند، کاری از دستشان برنمی آمد.»

هیچ روزی مثل آن روز وضعیتمان به هم ریخته نبود. صدای بی سیم ها لحظه ای قطع نمی شد. صدای فرمانده یگان ها در خط مقدم به گوش می رسید که به نیروهایشان امر و نهی می کردند. برای لحظه ای صدای بهنام شهبازی (فرمانده تیپ ۸۵ موسی بن جعفر) را شنیدم که به نیروهایش می گفت: «امروز روز مقاومت است. جزیره یادگار شهدای ماست. کوتاه نیایید!»

علی به همه فرماندهان مستقر در جزیره گفت: «برادران، فقط و فقط مقاومت. مقاومت. این آخرین حرف و دستور من است.» دیگر خبری از کد و رمز نبود. همه آشکارا حرف می زدند. چهره علی لحظه به لحظه رنگ می باخت. نگران خط مقدم جزیره بود. زیر لب ذکر میگفت و سعی می کرد بر خودش مسلط باشد. عقربه های ساعتی که بالای سر علی نصب شده بود ۱۰ صبح را نشان می داد و به کندی جلو می رفت.

آن روز حرف های علی رنگ و بوی دیگری داشت. حرف زدن و نگاه کردن علی عوض شده بود. این علی آن علی که می شناختم نبود. پس از آنکه علی جواب بی سیم ها را داد گفت: «گرجی، سریع برو و سری به تیپ های سوم شعبان و الحدید بزن.»

در راهرو، حاج عباس هواشمی را دیدم که داشت به طرف سنگر فرماندهی می رفت. وقتی از وضعیت جزیره پرسیدم، گفت: «برادر گرجی، وضع خیلی خراب است. فقط دعا کن!» صورتش زرد شده بود. خس خس نفس هایش می گفت شیمیایی شده است.

راننده ام جلوی مقر تیپ سوم شعبان ترمز کرد. سریع پیاده شدم و نگاهی به وضعیت قبضه های ضد هوایی کردم. کسی بالای توپهای پدافند نبود. هر چند دقیقه صدای به زمین خوردن گلوله توپی به گوش می رسید.

به سمت سنگر فرماندهی تیپ رفتم. مسئول آن مقر، وقتی مرا دید، در آغوشم کشید و بی مقدمه گفت: «همه نیروهایم شهید و زخمی شده اند. سازمان رزم تیپ از هم پاشیده. فلج شده ایم.» با جانشین تیپ خداحافظی کردم و بیرون رفتم. فاصله مقر دو تیپ زیاد نبود. وقتی وارد مقر تاکتیکی تیپ الحدید شدم دقیقاً حال و هوایی شبیه تیپ قبلی داشت. فرمانده مقر الحدید هم حرفهای مسئول مقر تیپ سوم شعبان را می زد.

جاده به دلیل شلیک توپخانه عراق پر از دست انداز شده بود و ماشین نمی توانست به راحتی حرکت کند. با رسیدن به قرارگاه، در حالی که ماشین هنوز کامل توقف نکرده بود، پیاده شدم و به طرف سنگر علی هاشمی دویدم. احساس خوبی نداشتم. اما از اینکه زود به قرارگاه بر می گشتم خوشحال بودم. راهروی قرارگاه شلوغ بود. همه در تکاپو بودند. با عجله وارد سنگر علی شدم. دیدم آقای غلامپور و دو همراهش و چند تن از فرماندهان دیگر نشسته اند. علی گفت: «چه شد؟ وضعیت الحدید و سوم شعبان چطور است؟» گفتم: «حاج علی، اوضاع هر دو تیپ خراب است. اصلاً نمی شود اسم یگان روی آنها گذاشت. باید از آنها قطع امید کرد. چون نیروهایشان یا شهید شده اند یا زخمی»

فرماندهان یگانها مرا نگاه می کردند که داشتم با نا امیدی به علی گزارش میدادم. علی به آقای غلام پور گفت: «احمد آقا، عراق با این کارهایی که از امروز صبح شروع کرده دو هدف دارد. اول اینکه عقبه ما را نابود کند تا خیالش راحت شود کسی به کمک خطوط مقدم نخواهد آمد. برای رسیدن به این هدف، هم جلو و هم عقب جزیره را به شدت شیمیایی زده است. هدف دومش هم این است که با هلی برن کارش را تمام کند.»

غلامپور به من اشاره کرد و گفت: «با جلو تماس بگیر؛ ببین چه خبر است.»

رفتم پای یکی از بی سیم ها و از نیروهایی که در جزیره شمالی، یعنی در پیشانی جزیره بودند خبر گرفتم. گفتند عراقی ها با قایق هایشان در حال حمله به خطوط مقدم ما هستند و بچه ها دارند عقب نشینی می کنند و اصلاً امکان دفاع و جنگیدن وجود ندارد.


روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح (از نیروهای کهکیلویه و بویراحمد) رفتم و سؤال کردم: «چه خبر؟» گفتند: «اینجا هم، مثل سایر محورها، عراق به شدت حمله کرده. ولی، به لطف خدا، بچه ها در حال مقاومت اند و به عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند. اینجا درگیری دارد تن به تن می شود…»


علی سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شد سرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود. حق داشت. بسیجی هایی که شیمیایی امانشان را بریده بود حاضر نبودند دست از دفاع بردارند. گفت: «گرجی، فرمانده جاده خندق را بگیر. کارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی را به علی دادم. او، بی هیچ کد و رمزی، گفت: «برادران عزیز، این کار شما پیش خدا ارزش دارد. مرحبا! مرحبا!»


هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر را می شنیدیم. ده دقیقه ای از آخرین تماس ما با جلو گذشته بود که بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی می گفت: «عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند سنگر به سنگر جلو می آیند. بچه ها شیمیایی شده اند و توان درگیری ندارند. اینجا وضع خیلی خراب است.» همه مات و مبهوت شده بودیم....


ساعت یازده صبح بود و هوا هر لحظه آلوده تر می شد. از سنگر بیرون رفتم. اطراف قرارگاه تعدادی از رزمنده ها شیمیایی شده و با چهره هایی سرخ و سیاه روی زمین افتاده بودند. نیروهای تیپ ۲۱ امام رضای مشهد و منتظر آمبولانس بودند. عراق در خط آنها از گلوله های شیمیایی سیانور استفاده کرده و بسیاری از نیروها در جا شهید شده بودند.


به داخل قرارگاه برگشتم و به مسئول ترابری گفتم: «ما دو آمبولانس داریم. یکی را همراه راننده بفرست تا مجروحان باقی مانده را ببرد عقب.»


به سنگر فرماندهی برگشتم و وضعیت تیپ ۲۱ امام رضا (ع) را برای علی هاشمی و باقی فرماندهان گزارش دادم. ناگهان علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.»


کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچکس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از علی هاشمی جدا کنی؟»
عده ای از بچه ها انگار می دانستند آنجا آخر خط است. به سنگر علی هاشمی می رفتند و با او خداحافظی می کردند. صحنه وداع و خداحافظی خاصی بود. آنها در آغوش علی گریه می کردند و می گفتند: «بگذار کنار شما باشیم.» و علی می گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من و گرجی و این چند نفر ماندن.»

دیگر خبری از شلوغی صبح نبود. فقط من و علی و چند نفر از بیسیمچی ها و فرماندهان یگانها مانده بودیم. احمد غلامپور مدام با فرماندهی کل (محسن رضایی) تماس داشت و اخبار را اطلاع می داد. علی آرام و مطمئن سرگرم انجام دادن کارهایش بود و انگار نه انگار جزیره در آتش و خون می سوخت. سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطور است؟» گفتم: «بچه ها همراه اسناد و مدارک رفتند و جمعاً دوازده نفر در قرارگاه هستیم.»


غلام پور، وقتی دید دیگر مقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی! دیگر ماندن در اینجا معنا ندارد. عراق با سرعت در حال پیش روی است. بهترین کار عقب نشینی نیروهاست. هر چه زودتر نیروها عقب بیایند تلفات و خسارت کمتری می دهیم.» علی بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟»


غلام پور جواب داد: «برادر من، عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟ مگر نمی بینی عراق چهار نعل دارد جلو می آید؟ به خدا بهترین دستور همین کاری است که می گویم. اصلاً خودت هم جمع کن و بیا عقب. دیگر ماندن به صلاح نیست. عراق حتماً برای قرارگاه شما برنامه دارد. از تعلق خاطر تو به جزیره خبر دارم. ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو را درک می کنم. علی جان، می دانی اگر قرارگاه سقوط کند و به دست عراقی ها بیفتی یعنی چه؟ پس لطف کن همراه گرجی و نیروهایت بعد از من عقب بیا. منتظرت هستم.»

علی هم گفت: «احمد آقا، من عقب بیا نیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رها کنم…»

غلام پور اصرار داشت؛ من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا و از سوی آقا محسن، دستور می دهم که باید عقب بیایی. حالا خود دانی! تو نباید به دست عراقی ها بیفتی. می فهمی چه می گویم؟ تو یعنی سپاه، یعنی فرماندهی، یعنی جزیره. عراقی ها تو را خوب می شناسند.


همه فرماندهان موقع رفتن به علی گفتند سریع جمع کند و به عقب برود. با هم روبوسی کردند. آنها را تا در ورودی قرارگاه بدرقه کردم. چهار پنج ماشین پشت سر هم به سمت عقب حرکت کردند.


بعد از رفتن فرماندهان کنار علی نشستم و او با حاج عباس هواشمی تماس گرفت و از اوضاع خط مقدم پرسید. حاج عباس، که صدایش به خوبی به گوش نمی رسید، گفت: «در جاده خندق وضع خیلی خراب بود. مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. اینجا عراق بدجوری حمله کرده است. هیچ چیز جلودارش نیست. بیشتر نیروها از پا درآمده اند. باقی مانده نیروها هم در حال عقب نشینی اند. سعی می کنم نیروها را هر طور شده به عقب بیاورم تا کسی اسیر نشود.»

حاج علی پرسید: «گرجی، در قرارگاه چند ماشین داریم؟» گفتم: «دو ماشین داریم که یکی اش هم آمبولانس است.»

حاج علی ادامه داد: «دو ماشین برای ما کافی است. ماندن دیگر به صلاح نیست. آماده عقب رفتن باشید. دیگر نمی شود اینجا ماند. عراق احتمالاً به سمت قرارگاه می آید. هر چه زودتر باید قرارگاه را خالی کنیم، هر لحظه ممکن است عراقی ها با هلی برن روی سرمان فرود بیایند.» در حین حرف زدن علی، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم، صدای عصبانی غلام پور بود: «شما هنوز آنجا هستید؟ بابا، چرا حرف گوش نمی دهید؟ بیایید عقب دیگر! آخر چند بار باید بگویم؟ این بار آخر است که می گویم. شما شرعا باید برگردید به عقب.


صدای بی سیم دوباره به گوش رسید. حاج عباس هواشمی بود می گفت: «حاج علی، خوب گوش کن. من دارم سه هلیکوپتر می بینم که خط حرکتشان نشان می دهد به سمت قرارگاه می آیند. احتمالاً قصد محاصره آنجا را دارند. قرارگاه لو رفته است. شما را به خدا سریع از آنجا بروید بیرون.»


با شنیدن این حرف ها از قرارگاه زدم بیرون و آسمان را نگاه کردم. بوی شیمیایی سراسر منطقه را پر کرده بود. برای آرامش خودم گفتم: «نه، اینها در حال گشت زنی هستند و کاری به قرارگاه ندارند. حاج عباس حتماً اشتباه می کند.» وقتی دوباره به اتاق علی برگشتم گفت: «گرجی، هلیکوپترها را دیدی؟ چند تا هستند؟»

گفتم: والا من هلیکوپتری ندیدم! شاید به محور دیگری رفته اند!

فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم: «چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند.


اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم ولی اثری نداشت.


در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم می زد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت: «گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.»


ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له می شدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقاً زیر نظر دارند.


علی صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمی کنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.»


صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرف ها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود.


مجال خوردن غذا برای هیچیک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. حاج عباس گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»


حاج علی با شنیدن این خبر گفت: «حاج عباس، تو را به خدا هر کاری می توانی بکن. بچه های مردم را از دست عراقی ها نجات بده و عقب بیاور. شما وظیفه تان را به بهترین وجه انجام دادید. الان جای ماندن نیست. آقا محسن دستور داده همه نیروهای جزیره، از فرمانده تا جزئی ترین نیروهای به عقب بیایند.» علی این حرف ها را با کمال بی میلی می زد. او قلبا راضی نبود عقب برود. ولی چه می توانست بکند. وقتی غلام پور گفت که عقب نشینی دستور آقا محسن است او کوتاه آمد.


به امامت علی نماز ظهر و عصر را خواندیم. او شمرده شمرده و با تأنی نماز می خواند. هر لحظه صدای انفجار گلوله های توپ در اطراف قرارگاه بیشتر می شد. نماز که تمام شد علی به سجده رفت و های های گریه کرد. اولین بار بود صدای گریه او را می شنیدم. صدای زنگ تلفن آمد. غلام پور بود که با عصبانیت می گفت: «گرجی، مگر تو آدم نیستی؟ مگر تو حرف حساب سرت نمی شود؟ چطور بگویم بیایید عقب؟ مگر کر شدی که صدای هلیکوپترهای عراقی را در آسمان جزیره نمی شنوی؟ آخر چرا این قدر این دست و آن دست می کنید؟ لامذهب ها، بس کنید! بیایید عقب. شما اعصاب مرا خرد کردید.»


گوشی را به علی دادم و او گفت: «آقای غلام پور، داریم از قرارگاه خارج می شویم. ناراحت نباش. در حال بیرون آمدن هستیم. آمدیم … آمدیم…»


از قرارگاه بیرون رفتم تا مقدمات رفتن را مهیا کنم. ناگهان صدای غرش چند هلی کوپتر را شنیدم که از بالای سرمان رد شدند. آنها در فاصله پانصد متری ما روی جاده در حال پرواز بودند. حدوداً هفت هلیکوپتر بودند که در آنها باز و آماده درگیری بودند. دو تا از هلی کوپترها می خواستند فرود بیایند و جاده را ببندند. این کار اگر اتفاق می افتاد، امکان عبور از آنها وجود نداشت.


با دیدن هلیکوپترها مبهوت شدم. برگشتم و پله های ورودی را یکی چهار تا پشت سر گذاشتم و فریاد زدم: «حاج علی، بدو که هلی کوپترها بالای سرمان دور قرارگاه اند.» هر دو راننده به سرعت پشت فرمان ماشین ها نشستند و با روشن کردن آنها و سوار شدن نیروها آماده حرکت شدیم. آن دو راننده یکی راننده من، مرتضی نعمتی، بود و دیگری راننده علی هاشمی. من و علی در یک ماشین نشسته بودیم. او به کتف راننده زد و گفت: «گاز بده. به سرعت به طرف دژبانی شهید همت برو!» به محض اینکه راننده دنده یک را زد و حرکت کرد، در یک صد متری


هلی کوپترهای عراقی به زمین نزدیک شدند و سه موشک به طرف ماشین های ما شلیک کردند. باورم نمی شد کماندوهای عراقی به راحتی در هلیکوپتر دیده می شدند که با تیربار به سمت ما شلیک می کردند. یکی از موشک ها په ساختمان قرارگاه اصابت کرد و صدای مهیبی بلند شد. موشک دوم در نزدیکی ماشین همراه ما به زمین خورد و آن را بلند کرد و محکم به زمین کوبید. اما هیچکس آسیب ندید.


راه بسته شده بود و تصمیم گیری در آن لحظه مشکل بود. جاده ای غیر از جاده روبه رویمان نداشتیم. پشت سرمان نیزار بود و راهی برای فرار از دست عراقی ها نبود؛ جز اینکه پیاده به طرف نیزار فرار کنیم. باران گلوله بود که از هلیکوپترهای عراقی به سمت ما می آمد.


علی فریاد زد: «همه از ماشین ها پیاده شوید و بروید میان نیزارها.» با این حرف چهار در ماشین ها به سرعت باز شد و همه به طرف نیزارهای عقب جزیره، که در اثر بارش گلوله های توپخانه سوخته بود، دویدیم. من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل علی سریع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملاً مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد.


علی لباس خاکی به تن داشت. ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گِل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می رفت ضعف می کردم. من و علی حدود پانصد متر میان نیزارها همراه هم بودیم.


وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند یقین داشتند افراد آن دو ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند.


از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، علی هاشمی، بهنام شهبازی و … همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و علی، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد.


شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج علی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم. همه وجودم چشم شد و اطراف را به دنبال علی و بچه های دیگر گشتم. نای فریاد زدن نداشتم. تشنگی اذیتم می کرد. از یک طرف می ترسیدم با فریاد زدنم عراقی ها جایم را پیدا کنند و از طرفی دیگر گلویم خشک شده بود و رمقی برای فریاد زدن نداشتم. چند مشت خاک روی شلوار آتش گرفته ام ریختم تا خاموشش کنم. از بوی سوختن موهای پایم حالت تهوع پیدا کردم.


خورشید وسط آسمان قرار داشت و با همه وجود می تابید. وقتی خبری از علی نشد با خودم گفتم: «هر چه می خواهد بشود. به درک!» و شروع کردم به فریاد زدن: «علی هاشمی… حاج علی… علی آقا…» هر چه قدرت داشتم جمع کردم و فریاد زدم؛ ولی دریغ از شنیدن صدای علی هاشمی!


از جایم بلند شدم و گفتم: «احتمالا موج انفجار علی را چند متری جلو یا عقب پرت کرده. شاید بدجوری زخمی شده و قدرت جواب دادن ندارد.» پنجاه متر جلو رفتم. خبری نبود. پنجاه متر عقب برگشتم. خبری نبود. انگار علی آب شده بود و در آن خاک سوخته فرورفته بود. نمی خواستم قبول کنم جواب مرا نمی دهد. به اطراف نگاه کردم و گفتم: «خدایا، پس چه بلایی سر علی آمده؟ اگر زخمی شده که باید همین اطراف باشد. یعنی علی مرا رها کرده و خودش فرار کرده است؟ یعنی علی را اسیر کردند و بردند؟»


هزار سؤال در ذهنم آمد؛ ولی پاسخ همه آنها منفی بود. علی آدمی نبود که مرا در آن گیرودار ترک کند و جانش را بردارد و برود. این کارها در ذات علی نبود. برای یک لحظه گفتم: «یعنی ممکن است علی شهید شده باشد؟» بلافاصله به خودم گفتم: «نه بابا! اگر قرار بود شهید شود، هر دوی ما شهید می شدیم. ما کنار هم بودیم. مگر می شود یکی شهید بشود یکی نه؟ امکان ندارد. تازه، اگر هم شهید شده باشد، باید جسد او را ببینم. نه، او شهید نشده است.»


تصور شهادت علی برایم کشنده بود. آن قدر میان نیزار علی را صدا زدم که دیگر صدایم درنمی آمد. خوب که خسته شدم، برای آرامش خودم گفتم: «حاج علی، هر جا هستی به خدا می سپارمت.» خودم را دلداری می دادم و با خود می گفتم: «او کسی نیست که به سادگی تسلیم شود. او دارد ادامه مسیر می دهد…»


اطراف قرارگاه پرنده پر نمیزد. تا چشم کار می کرد و دید داشتم هلی کوپترها را نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی آنها از ما ناامید شده اند که دارند می روند؟ شاید مطمئن شده اند با این همه موشک و گلوله ما کشته شده ایم. نکند آنها علی را اسیر کرده اند و همراهشان برده اند!» افکار مأیوس کننده ای به ذهنم می آمد. دوباره با خود گفتم: «به احتمال زیاد یقین کرده اند با آن همه موشک و به آتش کشیدن نیزارها کسی نمی تواند جان سالم به در ببرد؛ وگرنه به این راحتی ما را رها نمی کردند.»


آرام آرام صدای هلیکوپترها کم و کمتر شد، تا جایی که دیگر صدایی از آنها نشنیدم. عراقی ها با رفتن به سمت دژبانی شهید همت، یعنی قسمت ورودی جزیره، قصد داشتند نیروهای ایرانی در حال عقب نشینی را از بین ببرند. ظاهراً آنها هنوز مأموریتشان را به آخر نرسانده بودند.


نبود علی نفسم را گرفته بود. انگیزه ای برای فرار از آن وضعیت نداشتم. برای لحظه ای گفتم: «شاید علی، مثل من، خودش را جایی پنهان کرده و حالا که هلیکوپترها رفته اند او هم دارد به سمت قرارگاه می رود تا همراه باقی نیروها سوار ماشین ها بشود و به عقب برود.» این تصور آنقدر به من روحیه داد و وجودم را مملو از امید کرد که با وجود سوختگی پاهایم به طرف قرارگاه راه افتادم. یک درصد هم احتمال نمی دادم عراقی ها در اطرافم باشند. با اطمینان از پشت قرارگاه به طرف آنجا حرکت کردم.


بعد از حدود ده دقیقه به قرارگاه رسیدم. سکوت عجیب و غریبی قرارگاه را فراگرفته بود. خبری از عراقی ها نبود. آرام و با احتیاط از پله های پشت قرارگاه داخل رفتم. یک راست به سنگر علی رفتم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. تشنگی اذیتم می کرد. نمی دانم چرا حسی به من میگفت سریع از قرارگاه برو بیرون. میان سنگرهای قرارگاه صدا زدم: «حاج علی… حاج علی…» جوابی نشنیدم. سریع به طرف آن رفتم و به مرکز فرماندهی تلفن کردم. گفتم می خواهم با آقای غلام پور صحبت کنم. بعد از چند لحظه آقای غلام پور پشت خط آمد. تا صدای مرا شنید، گفت: «گرجی، چه خبر شده؟ شما کجایید؟ علی هاشمی کجاست؟ قرارگاه چه شد؟» گفتم: «حاج احمد، قرارگاه سقوط کرد. هلی کوپترهای عراقی با عملیات هلی برن به ما حمله کردند. درست موقعی که سوار ماشین ها شدیم ما را محاصره کردند و به گلوله و موشک بستند. ما به دستور علی هاشمی به پشت قرارگاه فرار کردیم. بعد از شلیک موشک به طرف من و علی، دیگر از او خبری ندارم. حاج احمد، اگر می توانی، چون امکان فرار ما مشکل است، از سمت جاده سیدالشهدا ماشینی برای بردن ما بفرست…»


کل مکالمه من و غلامپور شاید یک دقیقه طول نکشید. گوشی را سر جایش گذاشتم و به سمت پشت قرارگاه دویدم. در حال خروج از قرارگاه بودم که متوجه شدم تعدادی از عراقی ها در سنگرهای ورودی قرارگاه مشغول پاکسازی هستند و دارند قدم به قدم جلو می آیند. در حال رسیدن به سراشیبی پشت قرارگاه بودم که در اوج ناباوری با دو عراقی در فاصله ای حدود پنجاه متر چهره به چهره شدم. لحظه ای یکدیگر را نگاه کردیم. باورم نمی شد گرفتار شده ام. بعد از چند ثانیه، عراقی ها لوله های کلاش را به طرفم گرفتند و آماده شلیک شدند. با آن هیکل سنگین و مجروحیت به سرعت به سمت نیزار فرار کردم. گلوله بود که از اطرافم رد می شد. عراقی ها تا خشابشان گلوله داشت پشت سر هم شلیک کردند؛ اما یک گلوله هم به من نخورد. از قرارگاه آن قدر دور شدم که دیگر صدایی از تیراندازی و تعقیبشان به گوش نمی رسید. فهمیدم از خیر دستگیری با کشتن من گذشته اند.

با خودم گفتم: «گرجی، خدا را شکر کن که تو را در سنگر فرماندهی نگرفتند؛ وگرنه بدبخت شده بودی.»

در طول عمرم آن قدر ندویده بودم. حدود ساعت سه عصر، دوباره صدای شلیک توپخانه های عراقی شروع شد. سعی کردم روحیه ام را حفظ کنم. هیچ وسیله دفاعی همراهم نبود. فراموش کردم حتی یک کلاشینکف بردارم. وقتی حاج علی گفت سوار ماشین ها بشویم، هیچیک سلاح برنداشتیم. من نه کلت، نه سرنیزه، نه نارنجک، نه حتی یک خودکار همراهم نبود. جیب های شلوار و پیراهنم را گشتم تا کارت شناسایی یا مدرکی را که دال بر سپاهی بودن و وضعیت خاص من باشد دور بیندازم. در آن ساعات تنهایی بیشترین چیزی که آزارم میداد نبود علی هاشمی بود. انگار قطره آبی شده و در زمین فرورفته بود.


با خودم گفتم: «شاید حاج علی یا یکی از بچه ها بین نیزارها زخمی افتاده و قدرت راه رفتن و حرف زدن ندارد.» آرام آرام میان نیزارهای سوخته قدم زدم و بچه ها را صدا کردم. هیچکس جوابم را نمی داد...


منبع : مشرق


.
========================================






یکشنبه 1396/04/04 سـاعـت 0:00 قبل از ظهر | بـازدیـد : 6404 | نـویـسـنـده : محمدرضا قاسمی | ( نـظـرات 19 )
موضوع:[Post_Cat_Title]

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط حمید در تاریخ 1398/04/28 و 4:23 دقیقه ارسال شده است

بسم رب الشهداء
آنان که برای رفتن آمده بودند آنان که رفتند تا ما بمانیم......
کتاب جزیره ی مجنون حماسه ی 1367/4/4 یک شاهنامه است نمی خواهم از این کتاب تعریف و تمجید نمایم اما به قدری تاثیرگذار است که پس از خواندن این کتاب متوجه می شوی که شهداء چگونه بودند و ما چگونه ایم توصیه ام به تمامی همکاران گرامی و اقشار مردم این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایند و اجازه ندهند رفتارهای پلید غربی ها در جامعه جایگزین هدف ها و راه و مقصد والای شهداء شوند.
درود خدا بر کسانی که مانند شهداء سنگ انقلاب را بر سینه می زنند و برای نگهداری از آن هنوز هم دست از تلاش بر نداشته اند.

این نظر توسط مجاهد در تاریخ 1397/11/18 و 6:43 دقیقه ارسال شده است

داشم غير اکبر شاه يکي ديگه روهم باس ميگفتي چون اين حلقه خيانت3ظلع داشت که البت يکيش جناب آيت المال هاشمي ،دکترسردار،پولدار،کانديد رضايي واما ظلع سوّم جناب دکتر ؟؟؟کليدساز ،رفقا که اهل دلن ميدونن که حرفم بلوف نيست ،آيندگان حرف منو تصديق ميکنن،همين ظلع سوّم بود که با جاسوس اسراييلي ملاقات کرد و گفت اگرجلو خميني رو نگيريد دنيارو به جنگ ميکشونه والبت يک نامه وحکم مأموريت از جناب آيت المال داشت،ظلع دوم هم که تو پشت جبهه مشغول يه قل دوقل بازي وخيانت به خون شهدا بود، قربون دل سوخته شهيد موحددانش وکوچک محسني ورستگار وغيره که خيلي کوشيدن دست اين عمورو از جبهه کوتاه کنن ولي حتّي صداشونم نذاشتن درآد، نميدونم چي بگم جنگ نرفتم ولي قلبم ازون همه نامردي وجهالت زخميه خداميدونه تمام عشق وفکرم مطالعه راجع به شهداست،شهدايي که قبل از اينکه سرباز خميني باشن شيرمرداي خاک کورش کبيربودن،دم همه شون گرم واوف به اون همه رزالت اون حلقه منحوس

این نظر توسط محسن نوقابی در تاریخ 1397/06/23 و 11:42 دقیقه ارسال شده است

من پسر شهید جاوید الاثر محمد نوقابی هستم که از مشهد اعزام شده بود.لطفا اگر کسی پدر من رو میشناسه با این شماره تماس بگیره 09157994931

این نظر توسط سید مهدی موسوی در تاریخ 1397/06/23 و 1:45 دقیقه ارسال شده است

پدر من هم تو تاریخ ۴ تیر ۶۷ تو جزیره مجنون شهید شد
شهید سید جعفر موسوی
خوشحال میشم اگر کسی پدرم رو دیده باشه و ازش خاطره ای داشته باشه بم اطلاع بده و یا حتی عکسی ازش داشته باشه

اسم پدرم شهید سید جعفر موسوی در زمان شهادت ۲۳ سالش بود

این نظر توسط حجت اله عرفانیان در تاریخ 1396/10/06 و 19:44 دقیقه ارسال شده است

ای کاش منم شهید مجنون بودم روزی به پد پنج منم هم بودم ...

داشتیم ماهی گیری می کردیم ، پر از ماهی های حرام بود ، سه ساعت ماهی گیری ، ساعت 12 یک ماهی بزرگ حلال زاده پولک دار به قلاب این جانب افتاد ، همه بسیچی ها دویدن دنبال اینجانب برای دیدن ماهی نجاتبخش ، تا داخل سنگر تدارکات شدیم یک توپ فرانسوی اسکله را زیرو رو کرد ، اگر سه ثانیه دیر تر خدا ماهی نمی فرستاد 20 نفر شهید شده بودیم ، شهید ماهی تو ماهی ، در دعای ما شهادت هم نبود ، کشتن دشمن تا آخرین نفر ...

این نظر توسط کامران شجاعی در تاریخ 1396/07/18 و 8:47 دقیقه ارسال شده است

سلام ، من برادر مفقود کیهان شجاعی هستم که در تک عراق در سال 67 مفقود شده از تمام کسانی که در آن زمان در آن منطقه بودند خواهش می کنم اگر اطلاعی دارند با این شماره تماس بگیرند 09151255518 مادرم هنوز لیاس ها و وسایل کیهان را نگهداری می کند به امید خبری از یوسفش.

این نظر توسط علی اصغر در تاریخ 1396/04/04 و 2:20 دقیقه ارسال شده است

سلام الان ساعت ۲/۱۱بامداد۹۶/۴/۴ هست یاد شهدا ء آن روز گرامی باد ما جز لشکر رزهی اهواز بودیم پنجشنبه و جعمه مرخصی شهری بودم جهت امنتحان گنگور غروب جمعه به خط برگشتم دم صبح تک عراق شروع شد و ما محاصره شدیم خبر نداشیم تا ظهر در خط دو مقاومت کردیم تا به اسیر شدیم حالا یاآور آن موقع هسیتم جای شهدا ء خالی


این نظر توسط حسین زاده مجید در تاریخ 1396/02/18 و 11:49 دقیقه ارسال شده است

یاد آن ایام بخیر در مورخ 4/4/67 در عملیات تک عراق به اسارت بعثیان کافر در آمد .

این نظر توسط بهزاد نظری در تاریخ 1395/09/18 و 12:06 دقیقه ارسال شده است

سلام من برادرشهید امیرارسلان نظری چشانی هستم که در تاریخ 67/4/4درمنطقه عملیاتی کوشک(خورمال) مفقودالاثرگردیدودرتاریخ 77/02/16پیکراین شهیدپیداشدازکسانی که تواین عملیات بودن و صحیح و سالم هستن تقاضا دارم با این شمارمه 09123615480 تماس بگیرن ودرمورد شهیدچندتاسوال دارم (یگان: لشگر92زرهی اهواز) باتشکر

این نظر توسط حسين بيدختي در تاریخ 1395/09/08 و 18:36 دقیقه ارسال شده است

سلا و ارادت
خاطرات اون روز هاي سخت رو برايم ياد آوري نموديد
من اون ايام در بيمارستان صحرايي امام رضا (ع) در منطقه عملياتي مجنون وطلايه بودم


کد امنیتی رفرش

اطلاعات
آمار کاربران

افراد آنلاین : 3

اعضای آنلاین : 0

تعداد اعضا : 0


عضو شوید
ارسال کلمه عبور

آمـار بـازدیـد سـایـت


  • بـازدیـد امـروز : 876 نـفـر

  • بـاردیـد دیـروز : 307 نـفـر

  • بـازدیـد هـفـتـه : 1,183 نـفـر

  • بـازدیـد مـاه : 7,351 نـفـر

  • بـازدیـد سـال : 98,105 نفر

  • بازدید کلی : 1,317,553 نفر

  • کـل مـطـالـب سـایـت : 386

  • کـل نـظـرات : 253

  • تـاریـخ : سه شنبه 18 اردیبهشت 1403

  • آی پی شما : 3.143.9.115

  • مرورگر شما : Safari 5.1

  • سیستم عامل :


  • لینک دوستان
    ارسال لینک

    امکانات
    تماس با مدیر

    ساخت کد آهنگ آنلاین | دانلود آهنگ

    لیست صفحات

    آرشیو مطالب

    عضویت سریع
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

    صفحه اصلي | تالار گفتمان | ثبت نام در انجمن | تماس با ما
    شهدای شهرستان گتوند ترکالکی و حومه امتداد

    Design: Themes.rozblog.com

    تمامی حقوق مطالب، تصاویر و طرح قالب برای شهدای شهرستان گتوند ترکالکی و حومه امتداد محفوظ است، نقل و استفاده از آنها در سایت ها و نشریات تنها با ذکر منبع مجاز میباشد

    Powered By rozblog and Hosted By Rozblog.com